سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
فرهنگی
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 38
  • بازدید دیروز: 24
  • کل بازدیدها: 168405



هشت سال دفاع مقدس





نسبت ما با هشت سال دفاع مقدس چیست ؟چرا به این جنگ اصطلاح ترکیبی «دفاع مقدس» را اطلاق کرده ایم؟ این دفاع مقدس در دیروز و امروز و فردای ما چه نقشی داشته و دارد؟ ما چه کسانی هستیم ؟ در چه دنیایی زندگی می کنیم ؟ در چه دوره و زمانه ای به سر می بریم ؟ صد سال دیگر ما و مردم جهان درباره ی این جنگ چه فکری می کنیم و می کنند ؟
آیا نام و نشانی از آن باقی خواهد ماند ؟ آیا این جنگ تاثیری بر روند کلی تاریخ و مسیر آن داشته است و خواهد داشت؟
ظاهرا جنگ ، اتفاقی بوده که گذشته، به تاریخ پیوسته و مثل اتفاقات دیگر تاریخ، هیچ وقت باز نخواهد شد؛ مثل جنگ های جهانی اول و دوم و مثل جنگ ویتنام، یا حمله ی مغول، یا آتش زدن به دست سربازان ایران باستان ، آن پیرمرد ( که هم پیر و مرشد ما بود و هم امام ) همیشه می گفت و تاکید می کرد که این جنگ برای ما نعمت بوده است. امام (ره) در بیانیه ای که به مناسبت پذیرش قطعنامه صادر کرد، دو بار تأکید داشت که این جنگ هر روز برای ما بر کتی داشته است . می گفت ما در این جنگ، ابهت شرق و غرب را شکستیم ... این جنگ تمام نشده و روزی به آزادی قدس عزیز منجر خواهد شد و...» .
دیدیم که خیلی طول نکشید و صدام با چه خفتی رفت. رفت که در کنار بسیاری از حکمرانان و سلاطین جور و ستم تاریخ در زیر عمیق ترین طبقات دوزخ برای ابد ماندگار شود و منتظر «بوش» ها و «اولمرت» ها بماند؛ در تنگنا و فشاری عظیم، چون میخی که بر دیوار سنگی کوفته باشند؛ که اگر می دانست جایگاه ابدی او چنین تنگنای وحشتناکی است ، هیچ وقت هوس خوزستان را نمی کرد. هیچ وقت آن همه خانواده را داغدار و بی سرپرست و آن همه انسان را شیمیایی و قطع نخاعی نمی کرد؛ آن همه خانه ی ویرانه از خود بر جای نمی گذاشت . او را به حضرت کبریایی« مالک یوم الدین » بسپاریم و بگذریم. ( خداوند سرنوشت همه ی ما را از زمین تا آسمان از صدام و صدامیان تاریخ دور کناد!)
پیرمرد اگر چه بعد از پذیرش قطعنامه و نوشیدن آن جام زهر معروف، همان جام ناکامی هایی که تمامی مردان مرد تاریخ به کم و بیش روزی شان بود ( و مرد مردان ، آن شیر بیشه ی توحید، مولای متقیان (ع) از همه بیشتر !...) دیگر هیچ گاه در دیدارهای عمومی سخن نگفت و سخنرانی نکرد، اما هرگز تردید نداشت که جنگ برای انقلاب ما یک برکت و نعمت بود و... ما هیچ وقت در هیچ یک از مراحل جنگ، پشیمان و نادم نبوده ایم و نیستیم...
انقلاب نوپای ایران مشکلات عدیده ای داشت. از تجزیه طلبان کردستان و ترکمن صحرا گرفته تا دار و دسته ی شدیدا تشکیلاتی و چریکی و منظم منافقین، تا آنجا که هنوز سلطنت طلبان رژیم گذشته به صورت جدی، کاملا امیدوار بودند که امروز و فردا به قدرت باز گردند ؛ حتی کارمندان دستگاه ساواک نیز رسما و علنا راهپیمایی می کردند و حقوق معوقه ی خود را مطالبه می نمودند.
نیروهای انقلابی اگر چه کلی آرمان و آرزو داشتند، اما تقریبا می توان مدعی شد که هیچ ذهنیت روشنی از آینده خود و انقلابشان نداشتند. مردم فقط به دلیل ارادتی که از نظر معنوی به امام (ره)داشتند، بالای نود درصد به جمهوری اسلامی ( نه یک کلمه زیاد، نه یک کلمه کم ) رای دادند. اما «جمهوری اسلامی » عمدتا یک ترکیب واژگانی و آرمانی بود و مغزهای متفکر انقلاب تازه داشتند حدود و ثغور آن را مشخص کرده و آن را تبدیل به نظام جامع و کاملی برای حکومت کردن می نمودند ؛ یعنی هنوز از سوسیالیست های کمونیسم گرفته تا لیبرالیسم های ملی گرا قصد داشتند چون شیاطین در نطفه ی مقدس انقلاب اسلامی رسوخ و جلوس کنند. تنها کسی که بلند قامت تر از همه افق روشن آینده را می دید و ساحل نجات را می شناخت و از ملکوت، ماهیت انقلاب اسلامی در آسمان های پرتو های روشنی بر قلبش تابیده و می دانست چه می خواهیم ( یا بهتر آنکه: خدا چه می خواهد ) و لحظه ای تردید و ذره ای تذبذب در هیچ یک از مبانی اساسی انقلاب اسلامی نداشت، فقط آن پیرمرد بود. او بود که از مدت ها پیش ، وقتی هنوز طلبه ای بیش نبود و در محضر بزرگانی چون مرحوم آیت الله شاه آبادی درس اخلاق و معرفت می خواند، می دانست و شنیده بود که سیدی از قم قیام خواهد کرد و پرچم ولایت را برخواهد افراشت و شرق و غرب عالم کفر زده ی پیش از عصر ظهور را به زبونی خواهد کشاند و مقدمات قیام قائم آل محمد (عج) را فراهم نموده و پرچم انقلابش را به دست با کفایت آن موعود امم ( روحی و ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) خواهد سپرد...
و آن سید ، تو هستی ؛ روح الله !
در پیوست های کتاب «شذرات العارفین » متعلق به مرحوم آیت الله شاه آبادی، توسط یکی از فرزندان آن بزرگوار نقل شده که : یک روز حضرت امام راحل (ره) خوابی را برای مرحوم شاه آبادی نقل می کند. ) لازم به ذکر نیست که مرحوم شاه آبادی از اکابر و نوادر عرفا و علمای معاصر بوده و همگان بر این موضوع اتفاق نظر دارند. ) امام می فرماید: خواب دیدم که در خوزستان هستم و از همه جا دود بلند می شود و اکثر نخل ها سربریده هستند.
مرحوم شاه آبادی می فرماید : شما روزی قیام خواهید کرد و حکومت پادشاهی پهلوی را ساقط می نمایید. در آن دوره از طرف عراق به شما حمله شده و جنگ سختی در پیش خواهید داشت... بدان که آن روز، خود حضرت سید الشهداء (ع) پرچمدار شماست و کشتگان شما شهدای راه ابا عبدالله (ع) خواهند بود.» (جالب آنکه حکایت این خواب را فرزند شریف مرحوم آیت الله شاه آبادی بعد از دوران جنگ و رحلت حضرت امام نقل می فرمایند و تا آن هنگام اصلا به خاطر نداشته اند. )
در دنیا نظیر نداشت که یک کشور عقب مانده ی جهان سومی با ابر قدرت های شرق و غرب عالم در افتد و برخلاف میل ، اراده و سیاست های آمریکا و انگلیس و موساد پا برجای بماند. بهترین دوستان معدود انقلاب اسلامی نیز با دیده ی ترحم بدان نگاه کرده و به منافع موقت خود با این نظام نظر داشتند.
انقلاب ما نسبت به انقلاب های مشابه در اقصی نقاط جهان، بیشتر شبیه به یک شورش عمومی و قیام هیجانی توده ی مردم بود! نه مبارزه ی مسلحانه چندانی، نه تشکیلات منظم و مشخصی ، نه الگوهای معینی برای اقتصاد و سیاست، نه طبقات اجتماعی متمایزی برای حمایت، و نه... تمامی نظریه پردازان آکادمیک جهان، تمامی مفسران سیاسی ، تمامی فلاسفه ی اجتماعی ، همه و همه انگشت به دهان و مبهوت مانده و دنبال سرنخ هایی در تاریخ ده ساله و صد ساله ی ایران می گشتند و در مخیله شان هم خطور نمی کرد که این سرنخ ها تا قیام یکی از نوادگان حضرت ختمی مرتبت (ص) در کربلا امتداد داشته باشد! این انقلاب برای آنها، از هر طرف که نگاه می کردند، بیشتر شکل و شمایل یک حادثه و اتفاق ناگهانی را داشت، تا انقلاب! بنابراین ، همه منتظر بودند که این تصادف و اتفاق ، مثل همه ی تصادفات دیگر، بگذرد و تمام شود؛ فی المثال ، خود آمریکا با آن همه توان اطلاعاتی و نهادهای آکادمیک و نیرومند آمار گیری و ماهواره های جاسوسی و شبکه های پیچیده و گسترده ی این چنینی تا زمان ماجرای « مک فارلین » و اوج گرفتن جنگ ایران و عراق سردرگم بود و نمی دانست در برابر انقلاب اسلامی چه موضعی بگیرد. اگر چه جزو اولین کشورهایی بود که انقلاب ایران را به رسمیت شناخت، اما هر لحظه منتظر سقوط آن بود و نمی خواست در دوران پس از آن قافیه را به رقبای سیاسی خود ببازد و این جزیره ی ثبات و حوزه ی نفوذ قدیمی و مطمئن خود را از دست دهد. می خواست چون کفتاری اطراف انقلاب بپلکد و به محض از نفس افتادنش دوباره آن را به دندان بگیرد.
در آن وضعیت بحرانی حمله ی نظامی صدام پیش از آنکه تیر خلاص انقلاب اسلامی باشد،حرکتی بود برای کنترل جریان سقوط نظام و اینکه منافع عظیم موجود در این سرزمین چگونه تقسیم شود و سهم هر یک از قدرت های مسلط جهان چقدر باشد! جریان ها و گروه هایی مثل سازمان منافقین نیز می خواستند از بختیار و ملی گراها و سلطنت طلب های خارج از کشور عقب نمانند و از آینده سهم مطمئنی داشته باشند.
همان طور که آمریکا بعد از جریان «ملک فارلین » تکلیف خود را با انقلاب اسلامی یکسره کرد و به شدت هر چه تمام تر جانب عراق و ارتجاع عرب منطقه را گرفت. باقی دشمنان داخلی ایران اسلامی نیز شمشیر های خود را از رو بستند.
انقلاب اسلامی ایران روز به روز بیشتر جان می گرفت و جان تمامی دشمنانش را به لب می رساند؛ از طبس گرفته تا خوزستان، دشمن هر چه می کرد، بدتر می شد و هر فتنه ای که تدارک می دید به خودش بر می گشت ؛ تا آنجا که امروز حتی خود ما هم نمی دانیم که اگر جنگ آغاز نمی شد، انقلاب اسلامی با آن همه دشمنان رقم به رقم داخلی و رنگ به رنگ خارجی چه می کرد و چگونه دوام می آورد!
ماجرا فقط این نبود که جنگ تحمیلی آحاد ملت ایران را چون ید واحده متحد کرده بود و از ماهیت پلشت تمام دشمنان داخلی و خارجی نظام پرده برداشته بود... که چقدر خائن و ناجوانمردانه و در پس حرف ها و استدلال های گوناگون و گسترده شان چه نیت و ذات پلیدی دارند... که انصافا بدون وقوع دفاع مقدس، چگونه ممکن بود « بنی صدر » ها و «مسعود رجوی » ها را شناخت و در هر شرایطی و برای هر آینده ای ، به کلی از امثال آنان قطع امید کرده و پرونده شان را بست ؟! همین منافق تا آن زمان، کل انقلاب را نتیجه ی مبارزه و جانفشانی های امثال خود دانسته و حتی خودشان هم باورشان نمی شد که تا بدین حد حاضر به خیانت نسبت به آب و خاک خودشان باشند و امثال بنی صدر هم بدون وقوع جنگ تحمیلی و تا پیش از حضور در صحرای محشر و روز قیامت ، شاید اصلا به خیالشان خطور نمی کرد که یک انسان بدون تمسک به ریسمان مستحکم دین و ایمان الهی و صرفا با ادعاهای پوچ و وطن پرستانه ی فاقد ارزش های اسلامی ، چقدر امکان دارد خوار و خفیف و بی ارزش باشند !
پیرمرد می گفت ما در این جنگ دوست و دشمن خود، ملت و کشور و دین نو مذهب خود را شناختیم. الحق که دوران هشت ساله ی دفاع مقدس ما مصداق آیه روشن « والله خیر الماکرین » بود! حتی شیطان ( و شیطان بزرگ ، آمریکا ) هم نمی دانست با آغاز و آتش افروزی این جنگ علیه انقلاب، باعث استحکام یافتن پی و بنیان آن خواهد شد. ما ملتی بودیم که خودمان هم از این همه عشق و ایمان و اخلاص مان نسبت به اسلام و طریقت کبرای مصطفوی (ص) و شریعت عظمای مرتضوی (ع) خبر نداشتیم. نمی دانستیم گوهر گرانبهای چه دین و آیینی در دست های ماست و این انقلاب تا کجاها در معنویت قدسی اسلام و مسلمانی ریشه دارد. نمی دانستیم ولایت فقیه یعنی چه و دولت عشق یعنی کدام. صف کشیدن هایمان برای اعزام به جبهه، راهپیمایی هایمان ، رای دادن هایمان و ... گاهی برای خودمان نیز عجیب است و فقط برای سیستم های آماری و اطلاعاتی استکبار غرب، غیر قابل پیش بینی نیست !
تمام فراز و فرودهای جنگ برای ما برکت بود. همان طور که بعد از جنگ، حمله ی آمریکا به صدام، جنگ سی و سه روزه لبنان، پیروزی حماس در انتخابات مردم فلسطین، پیروزی شیعیان یمن در انتخابات مجلس آن کشور و... همه و همه نهایتا به نفع انقلاب اسلامی بوده و هست و خواهد بود. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. والسلام.

منبع: ماهنامه ی امتداد شماره ی23

منبع :www.rasekhon .com





موضوع مطلب :

       نظر
یکشنبه 91 شهریور 12 :: 9:18 صبح
مهسا

برانکارد دربستی                                              اکبر صحرایی

 گرمای ظهر، دو امدادگر با برانکارد، تلوتلو می‌خوردند و هیکل گُندة مراد را عین اسباب گران‌قیمتِ خانه، هِن و هِن، می‌آوردند: "آقایی که خودم باشم، باید برسم به دادِ این بیچاره‌ها!"از سنگر روباز توی دل خاکریز که پایین می‌آیم، لت و لو می‌روم و انگار کدو، قِل می‌خورم پایین و صدای جرّ خوردن خِشتکم را می‌شنوم: "موقعیت هر لحظه تغییر می‌کنه!"گَرد و خاک لباسم را می‌تکانم و عین پنگوئن، کوتاه کوتاه، قدم برمی‌دارم و جلو برانکارد را می‌بندم.

ـ قربون، ایست!

زُل می‌زنم به امدادگر جوان مو سیاهی که از چپ فرق باز کرده و کجکی روی پیشانی‌اش ریخته. می‌گویم: «بذارینش زمین!»

امدادگر نوجوان عقب برانکارد، با کلّة تراشیده، پلک خاک‌گرفته اش را باز و بسته می‌کند. «برادر، نرسونیمش. شهید می‌شه!»

انگار قورباغه، باد توی غبغبه می‌اندازم. «آقایی که شما باشین.»

اشاره می‌کنم به مراد که کلاه حصیری روی صورت گذاشته و دراز به دراز روی برانکارد خوابیده: «این کِنه، ده بار شهید شده!»

امدادگر مو سیاه، با حرارت 10بار را می‌کشد: «دَده بار...مگه می‌شه برادر!»

عرق طاق کلّه ام را می‌گیرم و مراد را نشان می‌دهم.

ـ این پیله، هر بار می‌خواد بره عقب، زخمی می‌شه. 

سوت پرّه‌های دماغ مراد، انگار سوت قطار، جیغ می‌کشد. کلّه آویزان به مراد نگاه می‌اندازم که عین گلولة توپ، روی تخت افتاده. گمانم تمام اجزای صورتش از زیر کلاه کابویی به ریشم می خندد. دو پا را به هم نزدیک می‌کنم و با احتیاط یله می‌شوم روی برانکارد.

ـ دربستی گرفتی قربون؟      

جوان مو سیاه، می‌گوید: «برادر، خونریزی داره..!»

لبخند نرمی می‌زنم و کله تکان می‌دهم. «خاطرجمع باش، کَلکِ آبی زده. لابد گفته ترکش هم خورده تو باسنم؟!»

امدادگر مو سیاه، مبهوت و پُر شتاب، می‌گوید: «از کجا فهمیدی برادر؟!»

ـ روش کارشه. می‌گَنش کَلکِ کَپل، قربون!

وقتی لرزش کلاه حصیری را می‌بینم، با تحکم می‌گویم: «خلاف عرض نکردم! بذارین زمین و برین پی کارتون!»

دو امدادگر، دل به شک، برانکارد را زمین می‌گذارند.

پشت گوش می‌خارانم: «بیاین جلو خودتون ببینین!»

زانو می‌زنم و مثل بختک، چمپاتمه می‌زنم روی برانکارد و کلاه حصیری روی صورتش را پَس می‌زنم. «نوشابه دم کنم یا خربزه سیخ بکشم قربون؟»

مراد با صورت عرق نشسته، نیش‌خند می‌زند: «اجازه، هلاک شدم از گرما. بگو جای سِرُم، یه نوشابة تگری بزنن تو رگم دارعلی جون!»

 دو امدادگر خسته و مُرده را نشانش می‌دهم.

ـ خیلی کیفِت کوکه؟ ببین حال و روز بیچاره‌ها رو!

رو می‌کنم به دو جوان امدادگر.

ـ بیاین جلو و باسن سالم و کلک مرغابی اونو ببین.

 فاتحانه برمی‌گردم و به صورت گرد و گلولة مراد خیره می‌شوم. با شیطنت می‌گوید: «اجازه، نخ و سوزن بدم خدمتت؟»

پا را به هم می‌چسبانم. شانة پَت و پهن مراد را می‌گیرم و با زور که می‌چرخانم، خون باسنش، کف برانکارد راه می‌افتد. انگار آب جوش ریخته اند روی کلّه‌ام، سی و سه بند تنم می لرزد. تویوتای خرگوشی حاج صلواتی هم تلق و تلق از راه می‌رسد و ترمز می‌کند. حاج صلواتی، بلندگوی دستی را از ماشین بیرون می‌دهد و عین نقالی‌خوان‌های قدیمی قهوه‌خانه، انگشت اشاره‌اش را به سمت آسمان می‌گیرد و می‌خواند:     

 " بالأخره از آن بالا آمد یک خمپاره

  همه دَر رفـتند، جز مــراد بـیچاره!"

منبع :

1359akbar.blogfa.com




موضوع مطلب :

       نظر
یکشنبه 91 شهریور 12 :: 9:9 صبح
مهسا