سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
فرهنگی
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 19
  • کل بازدیدها: 163893



برانکارد دربستی                                              اکبر صحرایی

 گرمای ظهر، دو امدادگر با برانکارد، تلوتلو می‌خوردند و هیکل گُندة مراد را عین اسباب گران‌قیمتِ خانه، هِن و هِن، می‌آوردند: "آقایی که خودم باشم، باید برسم به دادِ این بیچاره‌ها!"از سنگر روباز توی دل خاکریز که پایین می‌آیم، لت و لو می‌روم و انگار کدو، قِل می‌خورم پایین و صدای جرّ خوردن خِشتکم را می‌شنوم: "موقعیت هر لحظه تغییر می‌کنه!"گَرد و خاک لباسم را می‌تکانم و عین پنگوئن، کوتاه کوتاه، قدم برمی‌دارم و جلو برانکارد را می‌بندم.

ـ قربون، ایست!

زُل می‌زنم به امدادگر جوان مو سیاهی که از چپ فرق باز کرده و کجکی روی پیشانی‌اش ریخته. می‌گویم: «بذارینش زمین!»

امدادگر نوجوان عقب برانکارد، با کلّة تراشیده، پلک خاک‌گرفته اش را باز و بسته می‌کند. «برادر، نرسونیمش. شهید می‌شه!»

انگار قورباغه، باد توی غبغبه می‌اندازم. «آقایی که شما باشین.»

اشاره می‌کنم به مراد که کلاه حصیری روی صورت گذاشته و دراز به دراز روی برانکارد خوابیده: «این کِنه، ده بار شهید شده!»

امدادگر مو سیاه، با حرارت 10بار را می‌کشد: «دَده بار...مگه می‌شه برادر!»

عرق طاق کلّه ام را می‌گیرم و مراد را نشان می‌دهم.

ـ این پیله، هر بار می‌خواد بره عقب، زخمی می‌شه. 

سوت پرّه‌های دماغ مراد، انگار سوت قطار، جیغ می‌کشد. کلّه آویزان به مراد نگاه می‌اندازم که عین گلولة توپ، روی تخت افتاده. گمانم تمام اجزای صورتش از زیر کلاه کابویی به ریشم می خندد. دو پا را به هم نزدیک می‌کنم و با احتیاط یله می‌شوم روی برانکارد.

ـ دربستی گرفتی قربون؟      

جوان مو سیاه، می‌گوید: «برادر، خونریزی داره..!»

لبخند نرمی می‌زنم و کله تکان می‌دهم. «خاطرجمع باش، کَلکِ آبی زده. لابد گفته ترکش هم خورده تو باسنم؟!»

امدادگر مو سیاه، مبهوت و پُر شتاب، می‌گوید: «از کجا فهمیدی برادر؟!»

ـ روش کارشه. می‌گَنش کَلکِ کَپل، قربون!

وقتی لرزش کلاه حصیری را می‌بینم، با تحکم می‌گویم: «خلاف عرض نکردم! بذارین زمین و برین پی کارتون!»

دو امدادگر، دل به شک، برانکارد را زمین می‌گذارند.

پشت گوش می‌خارانم: «بیاین جلو خودتون ببینین!»

زانو می‌زنم و مثل بختک، چمپاتمه می‌زنم روی برانکارد و کلاه حصیری روی صورتش را پَس می‌زنم. «نوشابه دم کنم یا خربزه سیخ بکشم قربون؟»

مراد با صورت عرق نشسته، نیش‌خند می‌زند: «اجازه، هلاک شدم از گرما. بگو جای سِرُم، یه نوشابة تگری بزنن تو رگم دارعلی جون!»

 دو امدادگر خسته و مُرده را نشانش می‌دهم.

ـ خیلی کیفِت کوکه؟ ببین حال و روز بیچاره‌ها رو!

رو می‌کنم به دو جوان امدادگر.

ـ بیاین جلو و باسن سالم و کلک مرغابی اونو ببین.

 فاتحانه برمی‌گردم و به صورت گرد و گلولة مراد خیره می‌شوم. با شیطنت می‌گوید: «اجازه، نخ و سوزن بدم خدمتت؟»

پا را به هم می‌چسبانم. شانة پَت و پهن مراد را می‌گیرم و با زور که می‌چرخانم، خون باسنش، کف برانکارد راه می‌افتد. انگار آب جوش ریخته اند روی کلّه‌ام، سی و سه بند تنم می لرزد. تویوتای خرگوشی حاج صلواتی هم تلق و تلق از راه می‌رسد و ترمز می‌کند. حاج صلواتی، بلندگوی دستی را از ماشین بیرون می‌دهد و عین نقالی‌خوان‌های قدیمی قهوه‌خانه، انگشت اشاره‌اش را به سمت آسمان می‌گیرد و می‌خواند:     

 " بالأخره از آن بالا آمد یک خمپاره

  همه دَر رفـتند، جز مــراد بـیچاره!"

منبع :

1359akbar.blogfa.com




موضوع مطلب :

       نظر
یکشنبه 91 شهریور 12 :: 9:9 صبح
مهسا